گل پسرا

یه روز صبح زود بابای نی نی آ توو دستشویی سرش گیج رفته بود خورده بود زمین . بیچاره سر و گردنش آش و لاش شده بود . زنگ زدیم اوژانس و آمبولانس اومد ببردش بیمارستان . مهدی دم در واستاده بود نیگا می کرد . همسایه مون وقتی مهدی رو دید ازش پرسید :

همسایه : چی شده ؟ چرا اینجا واستادی ؟

مهدی :  بابا رو کشتم . آمبولانس اومده ببره .

همسایه :

حالا همون شب مجبور شدیم بچه هارو بسپریم به مامانی و خاله جون که خودمون صبحش بریم دکتر .

دخترخاله نی نی آ : مهدی ، بابا چی شد ؟

مهدی : بابا مرد ، آقا پلیس ( ینی همون آمبولانس ) بردش ژیمناستیک .

دختر خاله :  نه بابا . نمرده . اوف شده .

مهدی : نخیر . مرده

دختر خاله :

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط مامان نی نی آ| |

 

 

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط مامان نی نی آ| |

بچه م بسم الله الرحمن رحیم یاد گرفته . اسمهای پنج تن هم میگه .

من : پسرم الله محمد بگو بابا ببینه بلدی

مهیار : الله ، محمد ، علی ، فاطمه ، حسن ، حسین ، امین ، بابائی ، مامانی ، بابا ، مادر جون ...

و تا نگی کافیه اسامی کل فامیل رو میگه .

من : پسرم ، می دونی امام حسین کیه ؟

مهیار : بابا ( اسم باباش حسین ِ )

من :

بابای نی نی آ :

شبه . دراز کشیدم کنارش .

من : یه قصه بگو ببینم بلدی

مهیار : یکی بود یکی نبود . یه دونه شیر بود ، یه دونه پلنگ بود ، یه دونه میمون بود ، یه دونه خروس بود ...

من :

و این داستان ادامه دارد ...

 

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط مامان نی نی آ| |

طبق قرار هر هفته صبح جمعه نی نی آ رو فرستادم خونه بابائی شون تا بعد از جمع و جور کردن خونه خودمم برم . آخه خونمون نزدیکه .

وقتی رفتم خاله جون دومی نی نی آ گفت :

خاله جون : از مهدی می پرسم مامانت کجاس ؟

میگه : خونمون .

میگم : چیکار داره می کنه ؟

میگه : زهم مار می کنه .

بازم توو یکی از این جمعه ها ، دو تا خاله جونا با هم رسیدن خونه بابائی نی نی آ . مهدی در و باز کرده ، خاله جون بزرگه اومده توو . دومی که می خواسته بیاد توو مهدی درو بسته .

مهدی : گمشو برو خونتون

خاله جون :

من بعد از شنیدن خبر :

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط مامان نی نی آ| |

وقتی نی نی آ تازه داشتن راه می رفتن ، مهدی پاش رفت توو چاله خورد زمین .

من : خب مامان جان جلو پاتو نیگا کن .

خب بچه هم پاشو کمی برد بالا و نگاش کرد .

از اون روز به بعد صرف کلمه پا تغییر کرد به :

پات : پا

پاتم : پای من

پاتت : پای تو

پاتش : پای او

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط مامان نی نی آ| |

معمولا وقتی می خوایم بخوابیم بساطی داریم برا خودمون . نی نی آ می چسبن به باباشون که با اونا بخوابه .

بابامون هم اغلب تا اونا خوابشون ببره پیششون می مونه . اما خب گاهی خسته ست و می خواد زود تر بخوابه . اونموقع ست که واویلاست .

  

گاهی خب دل بابامون هم طاقت نمیاره و صداشون می کنه .

بابای نی نی آ : بچه ها ، پاشین بیاین با ما بخوابین .

و در این لحظه  انگار که پشت در واستاده باشن . صدا فوری قطع می شه و حمله ه ه ه .

وقتی می برمشون حموم و می خوام سرشونو بشورم دادشون میره هوا .

نی نی آ : سرمو نشور ، سرمو نشور .

من :  په چرا توو حیاط آب بازی می کنین نمی ترسین ؟

 

  بیش از حد شیطونی کرده بودن . باباشون حسابی اعصابش خورد شده بود . چون طبق معمول سردسته مهدی بود ، باباش دستشو گرفت برد توو اتاقش . اومد بیرون و درو بست . چراغ اتاق نی نی آ نیم سوز شده بود و تا روشناییش کامل بشه کمی طول می کشید . اتاق که تاریک بود مهدی هی داد می زد .

مهدی : بابا بیا . دیگه شلوغ نمی کنم . بابا می ترسم ، تاریکه .

خلاصه کلی ازش اعتراف گرفتیم که دیگه شلوغی نکنه و از اتاق آوردیمش بیرون .

یه ساعت بعد . برقها قطع شد . همه جا تاریک . وقت خواب هم بود و همگی رفتیم سرجامون .

صدای شق شق شنیدم ، رفتم اتاق بچه ها . دیدم مهدی واستاده جلو پنجره داره بیرون و نیگا می کنه .

من :  اینکه از تاریکی می ترسید !!!

صبح تا شب یه دقیقه راحت نمی شینن . یا توو بالکن هستن و هر چی دم دستشونه پرت می کنن توو محوطه و مجبور می شم از بچه های همسایه خواهش کنم لوازم رو جمع کنن بیارن بالا . یا از بالکن تلگرافی با پسرعموی شیطونشون حرف می زنن و صدای همسایه هارو در میارن .

حالا بعد اینهمه شیطونی تفاوت دو تا بچه رو در موقعیتهای متفاوت ببینید .

من : مهدی ، مهدی

مهدی :

نه خودش هست و نه جواب می ده . مخفی گاهشو بلدم . پشت مبل و نیگا می کنم . نشسته و

من :  مگه من با تو نیستم . بدو برو برا مامان یه بالش بیار .

می دوئه سمت بالکن .

مهدی : من بلد نیستم

من : مهیار ، پسرم

بدو بدو از اتاقش میاد

مهیار : بله مامان

من : بدو یه بالش بیار برام

مهیار : باشه

من :

خوبه حداقل یکیش حرف گوش کنه

  

داریم می ریم پارک . دو قدم پیاده رفتیم . مهدی جلو داره می دوئه . مهیار دستش و داده به من . یهو وامیسته .

 

من : چی شد ؟

مهیار : پاتم دَت می کنه .

می گیرمش بغلم و با کلی زحمت می رسیم به پارک . می ذارمش رو صندلی . تا سر برمی گردونم نیست . اطراف و نیگا می کنم . داره می دوئه طرف سرسره .

   

من : وا ! اینکه پاش درد می کرد !

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط مامان نی نی آ| |

بیش از حد شیطونی کرده بودن . باباشون حسابی اعصابش خورد شده بود . چون طبق معمول سردسته مهدی بود ، باباش دستشو گرفت برد توو اتاقش . اومد بیرون و درو بست . چراغ اتاق نی نی آ نیم سوز شده بود و تا روشناییش کامل بشه کمی طول می کشید . اتاق که تاریک بود مهدی هی داد می زد .

مهدی : بابا بیا . دیگه شلوغ نمی کنم . بابا می ترسم ، تاریکه .

خلاصه کلی ازش اعتراف گرفتیم که دیگه شلوغی نکنه و از اتاق آوردیمش بیرون .

یه ساعت بعد . برقها قطع شد . همه جا تاریک . وقت خواب هم بود و همگی رفتیم سرجامون .

صدای شق شق شنیدم ، رفتم اتاق بچه ها . دیدم مهدی واستاده جلو پنجره داره بیرون و نیگا می کنه .

من :  اینکه از تاریکی می ترسید !!!

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط مامان نی نی آ| |

تازه از پوشک جداشون کردم . مهیار دو بار خودشو خیس کرد . عصبانی شدم ، دیگه هر بار سوال می کنم جیش داری ؟ مث بچه آدم می ره دستشویی .

مهدی بس برا دستشویی رفتن تنبله ، هی خودشو خیس می کنه . عصبانی شدم . میگه دیگه جیش نمی کنم .محض یادآوری ازش پرسیدم : جیش داری ؟

مهدی : نه .

من : جیش کنی خونمون چی کارت کنم ؟

مهدی : دُ ممو بِبُر .

من :  مگه می شه ؟!

 ( دُم رو که قبلا نوشتم چیه )

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط مامان نی نی آ| |

رفته بودم جایی و طبق معمول بچه ها رو فرستاده بودم خونه ی مامانیشون .

و باز هم وقتی برگشتم با یه سوژه ی جدید روبرو شدم و قیافه م این شکلی شد

مامانی نی نی آ لباساشونو از طناب جمع کرده گذاشته وسط اتاق که تا کنه . میره سری به غذا بزنه . تا سر برمی گردونه می بینه مهدی و مهیار هرکدوم یکی از لباس زیرهای مامانیشونو پوشیدن و توو راه پله دارن از پله ها می رن پائین ... فکر کن ، یکی از همسایه ها توو راه پله باهاشون روبرو بشه ... واااااای .

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط مامان نی نی آ| |

یه بار مهیار داشت مامانیشو می زد . مهدی به سمتش هجوم آورد .

مهدی : بی ادب مامانی رو می زنن ؟

مامانی نی نی آ :

ذوق کرد که حامی داره

یه ربع بعد : مهدی با مامانیش حرفش چپ اومد و شروع کرد به زدن اون بیچاره .

مامانی نی نی آ :

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط مامان نی نی آ| |

روز اول مهدکودک مهدی برخلاف همیشه چسبیده بود بهم . و مهیار برخلاف همیشه مث یه بچه ی ساکت و بی سر و صدا نشسته بود یه گوشه . و من برخلاف همیشه دلم نمی اومد تنهاشون بذارم و برم .

یه روز که سرویس نداشتن و خودم رفتم دنبالشون ...

خانوم ناظم : خانوم فلانی ، تورو خدا به بچه ها بسپرین . معلمشونو می زنن .

من :

دیگه به این حرفا عادت کردم .

یه روز خونه نبودم . مامانم نی نی آ رو راهی مهد کرد . فرداش کیفشونو باز کردم خوراکی هاشونو بذارم تووش . دیدم به چیزی ته کیف ِ . دست کردم درش آوردم .

با دیدن لباس زیرم توو کیف بچه ها این شکلی شدم .

حالا توو مهد قیافه مربی این شکلی شده بوده

 

 

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط مامان نی نی آ| |

ماه رمضون ِ . مهمون دعوت شدیم خونه مامانبزرگم . مث اکثر خانوما موندم چی بپوشم . تلفن کردم بابای نی نی آ ، قرار شده عصری زودتر بیاد بریم سر راه یه بلوز بگیریم . یه ساعتی وقت دارم . هرکاری کردم بچه ها بخوابن منم برم دوش بگیرم نشد که نشد . چاره ی دیگه ای نبود . براشون کارتون گذاشتم و تاکید کردم از جاشون جم نخورن تا من زود برگردم .

خلاصه تندی دوش گرفتم و اومدم بیرون . مهدی تا منو دید از رو اپن پرید پائین .

من :

مونده بودم گریه کنم ، داد بزنم ، یا چی کار کنم .

فرش لوله شده ی سفید ِ آشپزخونه رو که تکیه داده بودم دیوار انداخته بودن زمین . مهیار هرچی ادویه جات داشتیم ریخته بود رو اپن ، فرش ، زمین . از یخچال یه پارچ آب برداشته بود ریخته بود روش . تمام لباس و دست و صورتش هم رنگ ادویه گرفته بود .

خلاصه بعد از اینکه حمومش کردم و لباساشم عوض کردم باباشون اومد . تا من آماده بشم چند بار آشپزخونه رو شست که البته رنگ زرد اصلا نمی رفت .

و طبق انتظار درست وقتی داشت اذان می گفت ما داشتیم بلوز می خریدیم و کلی دیر کردیم .

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط مامان نی نی آ| |

توو ماشین داریم میریم یه دوری بزنیم . بابامون نگه داشته ضبط و تنظیم می کنه . مهدی طبق معمول قلدری کرده واستاده وسط دو تا صندلی . مهیار هم طبق معمول آقا منشانه نشسته و بیرون و نگاه می کنه .

دوتا مرد چند قدم جلوتر واستادن دارن صحبت می کنن . مهدی نگاهی به اونا می ندازه .

مهدی : مامان ، ببین آقا کوچولو شده .

یه نیگا یه مردا می ندازم . یکیشون قد کوتاهه ، یکی شون قد بلند .

بابای نی نی آ :

من :  

 

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط مامان نی نی آ| |

خاله م چند ماهی می شد اثاث کشی کرده بود تهران . هوس کردم نی نی آ و مامانمو بردارم با قطار بریم خونه ی خاله م . قرص آرامبخش همراهم برده بودم اونجا بدم بهشون آبروریزی نکنن .

کیرو می گی ؟ همه خواب هفت پادشاه می دیدن ، قرص رو این وروجکا اثر نمی کرد .

هی دکمه آب سرد کن یخچال و می زدن آب می ریخت .

من : چیکار می کنین ؟

نی نی آ : دستامونو می شوریم

من :

اطرافیان :

 

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط مامان نی نی آ| |

عصری بچه هارو گذاشتم پیش مامانی نی نی آ که با بابای نی نی آ بریم کفش بخریم .

وقتی برگشتم طبق معمول منتظر شنیدن شلوغیهای نی نی آ از زبون مامانیشون بودم .

مامانی شروع کرد :

وضو گرفتم نماز بخونم .

( مامانم به علت پا درد روی صندلی می شینه و نماز می خونه )

میز و گذاشتم جلوم و شروع کردم . همینکه گفتم الله اکبر . بچه ها که داشتن نگام می کردن دست بکار شدن .

مهدی : مهیار بردار .

دوتایی میز و از جلوم برداشتن بردن اونور .

هی با ایما و اشاره بهشون فهموندم میز و بیارن . خلاصه به هر مصیبتی بود نمازمو خوندم .

خاستم دومی رو بخونم ، دیدم نمیشه . رفتم نشستم رو مبل و میز بزرگ و کشیدم جلوم که نتونن تکونش بدن .

نمازمو شروع کردم . مهیار نشست کنارم . بلند شدم رکوع کنم مهیار پرید نشست پشت سرم . خاستم بشینم وروجک پاهاشو تکیه داد به پشتم و به مبل فشار داد . مبل رفت عقب . منم که داشتم می نشستم خوردم زمین .

نخاستم نمازمو قطع کنم . بلند شدم ادامه بدم ، چادرمو گرفت کشید .

من :

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط مامان نی نی آ| |

از کلاس خسته و کوفته رسیدم . اکثرا زحمت نگه داشتن نی نی آ توو اینجور مواقع با مامانی شونه . می دونستم تا برسم با یه خونه ی درهم و قیافه ی داغون مامانم روبرو می شم . آخه دیگه به این صحنه ها عادت دارم .

تا وارد خونه شدم دیدم بله !!!

من :

مامانی نی نی آ :

مامانم تعریف کرد :

مهیار زیادی شیطنت می کرد . بشگونش گرفتم . مهدی به طرفم حمله ور شد .

مهدی : داداش منو نزن

بعد از ساعتی مهدی داشت موهامو از پشت می کشید . دعواش کردم .

مهدی : پاشو برو خونتون ببینم

من :

اینم دستت درد نکنه ی بیچاره ست

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط مامان نی نی آ| |

زهم ِ مار : زهرمار

تی تربیت : بی تربیت

دوح ندارم : دوس ندارم

آدم آهی : آدم آهنی

دُم : ( ببخشیدا ) به اونجاشون میگن

مِمی آم : نمی آم

تارتون : کارتون

اوخولات : شکلات

دوسه : کاسه

موح موح : موش موش

 

 

 

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط مامان نی نی آ| |

توو یه عصر تابستونی ، نشستیم توو بالکن . نی نی آ دارن با سازه هاشون آدم آهنی درست می کنن . مثل همیشه گیجم که برا شام چی درست کنم . خواستم از نی نی آم نظرسنجی کنم ...

من : بچه ها ، شام چی درست کنیم ؟

مهدی ( با اعتماد به نفس کامل ): مامان عیبی نداره ، بابا خودش میاد می پزه .

من :

اینام دست باباشونو خوندن .

 بچه م طرفدار حقوق خانوماست !!!

 

 

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط مامان نی نی آ| |

مهدی تازه داشت حرف می زد . از اونجائیکه به حیوانات علاقه ی خاصی داره اسماشونو خوب یاد می گرفت .

رفته بودیم جلفا . امامزاده سید محمد . یه گوشه ی اونجا قصال خونه بود . یه طرفش هم چند تا گوسفند نگه داشته بودن . نی نی آ تا گوسفندارو دیدن بست واستادن اونجا و محو تماشا شدن . بابائی نی نی آ هم واستاده پیشمون

من : پسرم ، این اسمش چیه ؟ ( مثلا می خوام استعداد بچه مو نشون بدم )

مهدی : بابائی .

من :  

بابائی نی نی آ :

اطرافیان :

خب بچه م منظورش همون ببئی بود دیگه

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط مامان نی نی آ| |

اول کی خندید ؟ مهدی

اول کی نشست ؟ مهیار

اول کی با رورواک راه رفت ؟ مهدی

اول کی راه رفت ؟ مهیار

اول کی حرف زد ؟ مهدی

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط مامان نی نی آ| |

مهیار بس که دوس داشت همش توو بغلم باشه و همه جا رو از بلندی زیر نظر داشته باشه ، مجبور شدم زودتر از رورواک استفاده کنم . واسه همین هم زود راه افتادن .

یه بار مهیار و گذاشته بودم توو رورواک و داشتم خونه رو جارو می کردم . وقتی برگشتم دیدم مهیار همونجوری خوابش برده . جارو رو خاموش کردم ، بیدار شد . روشنش کردم ، دوباره چشماشو بست .

بچه م برعکسه !!!

دوباره سوژه و فیلمبرداری ...

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط مامان نی نی آ| |

یه روز صبح وقتی بیدار شدم دیدم مهیار بیدار شده . آروم بغلش کردم از اتاق بردمش بیرون . یه ساعتی گذشته بود . داشتم از جلو اتاق رد می شدم متوجه شدم مهدی سر جاش نیس . وقتی رفتم توو چی دیدم ؟

مهدی غلت خورده بود رفته بود زیر تخت . پتوش هم افتاده بود رو صورتش . با یه چشمش که بیرون بود آروم داشت نگام می کرد .

سوژه افتاده بود دستم . سریع دوربین و آوردم و ازش فیلم گرفتم .

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط مامان نی نی آ| |

با اینکه مهدی اول به دنیا اومده بود وقتی مامانی نی نی آ رفت بیاردشون اول مهیارو آورد . می دونید چرا ؟ چون مهدی عین بچگی های باباش تا رو ابروهاش مو بود . می ترسیدن من ناراحت شم .  

وای چقد نازن ن ن ن

خاله جون نی نی آ گذاشتشون رو تخت نوزاد . واستاده بود مهدی رو کشیک می داد . فسقلی عین خودم هی پاشو می نداخت رو زانوش و می خوابید .

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط مامان نی نی آ| |
 دانلود آهنگ - قیمت خودرو - قالب وبلاگ